صدای ایران

برچسب ها
روزگار یک کارتن‌خواب تزریقی
«ما یه روز به جایی می‌رسیم که دیگه زدن و نزدن فرقی نداره. انگار یه جورایی با زندگی بی‌حساب میشی. اولین سوزن رو که دادی زیر پوست، همون لحظه باختی. مهم نیست دیگه چقدر. قمارباز رو دیدی؟ وقتی می‌بازه، دیگه سر عدد و رقم باختش با وجدانش چونه نمی‌زنه. اون روزی که ننه بابام زنده بودن، یه جو شرم اینو داشتم که تو محلی که بابام پیش‌نماز مسجدش بود، رد ندم. اونا که مردن، دیگه هیچی مهم نبود. سال‌هاست دیگه هیچی مهم نیست جز کلنجار سر این که چطور یه روز بیشتر نفس بکشم.»
کد خبر: ۲۴۰۹۳۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۰/۰۹

آخرین اخبار
پربازدیدها